دوست داشتن مردی که افسردگی دارد

اَلیکس اُنِیل ۳۳ با همسر خود مت در دانشگاه آشنا شدند. آن ها در سال ۲۰۱۲ با هم ازدواج کردند و به طور کلی ۱۳ سال است که باهم هستند. الیکس تجربه اش را از یک عشق پیچیده با ما در میان می گذارد. او برای ما تعریف می کند که برای مهمانی نامزدی دوست مشترکشان دعوت شده بودند. آن ها تمام طول هفته مشغول برنامه ریزی برای شرکت در این مراسم بودند. اما درست در شب مهمانی و زمانی که الیکس، در حالی که رژ لب خود را بر لب می زد،  وارد آشپز خانه  شدو در نهایت غم و اندوه متوجه شد که آن شب هیچ کجا نمی توانند بروند. همسرم در اتاق راه می رفت. دستهایش را محکم به دور خود پیچیده بود. وسایلش را اطرافش پخش کرده بود. او نمی توانست با آن همه آدم در مهمانی رو برو شود و از این بابت بسیار ناراحت بود. نمی خواست شب مرا خراب کند بنابراین از من خواست تا تنهایی به مهمانی بروم و نگران چیزی نباشم. از درون خالی شدم. این دومین بار در طول ماه گذشته  بود که او چنین رفتاری از خود نشان می داد. من او را باور میکردم، اینکه همه چیز مرتب است. شاید خود را متقاعد می کردم. قبول و باور افسردگی خود موضوعی بسیار ناراحت کننده است. این یک حقیقت است و من هیچ وقت به طور کامل عمق دردی که همسرم می کشید را درک نکردم. مت از زمان خودکشی دوست صمیمی اش، در ۱۳ سال گذشته، از بیماری روحی رنج می برد. این درست همزمان با آشنایی ما بود. او گروهی از دوستان صمیمی و یک خانواده ی بزرگ و دوست داشتنی دارد. این عوامل هیچ کدام نتوانستند در بیماری روحی او بهبودی به وجود بیاورند. چرا که او همیشه می تواند ظاهر خود را حفظ کند و شجاع به نظر برسد. در اولین روزهای رابطه ی ما، او علایم بیماری اش را در پشت نقاب خوش گذارنی های ملاقات های ما و رفتار های رومانتیک پنهان می کرد. او خیلی خلاصه در مورد روزهای سختی که بیماری اش هر چند وقت یک بار برایش به وجود می آورد، برای من صحبت کرده بود. او جذاب بود و آخرین نفری بود که مهمانی ها را ترک میکرد و برای من قبول این واقعیت که او از افسردگی رنج می برد بسیار سخت بود. در تصور من افراد افسرده تنها آن هایی بودند که تمام روز را در خانه می ماندند. مت برخلاف تصور من بود. او همیشه به خود می رسید و جوراب های مارک پاول اسمیت به پا می کرد. عاشق غذا، فرهنگ، تاریخ و من بود. هر روز من با مت یک تجربه ی تازه بود و من نمیخواستم که  این  روزهای خوب به پایان برسند. اما وقتی ما تصمیم گرفتیم که با هم زندگی کنیم، پنهان کردن بیماری و علایم آن برای مت سخت تر شد. روز های بود که او با خودش میجنگید تا از تخت بیرون بیاید. اما حتی با چنین حال بدی هم  سعی میکرد قبل از رفتن من به سر کار مرا با لطیفه ای بخنداند و از من تعریف کند. بعد ها او تایید کرد که این وانمود کردن حتی از نظر جسمی نیز برای اون سخت شده است. از خونسردی او در مورد بیماری اش احساس نا امیدی می کردم . چرا او برای بهبود حال خود کاری نمی کند؟ مثلا اگر او میدانست که ورزش برایش مفید است، چرا به کلاس های ورزشی نمی رود؟  فکر کردم که رفتار مثبت می تواند او را درست کند. فکر می کردم که او می تواند خودش را به سمت خوشحالی و شادی سوق دهد. مدت زمان زیادی گذشت تا متوجه شدم در واقع هیچ بیمار افسرده ای نمی تواند خود راهش را به بیرون از افسردگی پیدا کند. دو سال پیش مت دوران خیلی بدی را پشت سر می گذاشت. بیماری او اوج گرفته بود و او با درمان اِن. اِچ.اِس مخالفت می کرد. او برای اولین بار به من در مورد روزهای تاریک خود گفت. روزهایی که در ایستگاه مترومنتظر قطار بوده است و یا ساعت های زیادی را که با زل زدن به چاقوی اشپز خانه و فکر کردن به خود کشی سپری کرده است. با فکر کردن به اینکه همه چیز را میتواند در آن لحظه تمام کند. من از این حس و اتفاقات بی خبر بوده ام. این موضوع ما را تغییر داد. این موضوع من را تغییر داد. من تازه وارد دهه ی چهارم زندگی ام شده بودم. به هر آنچه در بزرگسالی می خواستم رسیده بودم: ازدواج، رفاه و شغل ثابت. اما هنوز فکر نمی کردم که بزرگ شده ام. پس از آنکه این حرف ها را از مت شنیدم همه چیز تغییر کرد. مت در حل مشکلاتی که من از کودکی ام داشتم مرا یاری کرده بود. او در تمام مشکلات روحی من همراه من بود. اینبار نوبت من بود که در کنار او باشم. قوی بودن مسولیت سنگینی بود که باید قبول می کردم . اینکه بتوانی به کسی که عاشقانه دوستش داری احساس امنیت بدهی، او را مطمین کنی که همه چیز مرتب خواهد شد در حالی که حتی خودت نیز به این موضوع شک داری. این اواخر اوضاع بهتر شده است. مت یک پزشک معالج عالی پیدا کرده است که حتی رژیم غذایی او را نیز تغییر داده است. ما بیشتر روغن ماهی می خوریم . ما از ابزار های مختلف مانند لامپ های اِس اِی دی کمک میگیریم. مهم تر از همه آنکه ما با هم هر روز صحبت میکنیم. او می داند که ما رابطه ی خاص خودمان را داریم. ما دوست داریم که بزودی بچه دار شویم. البته مت هنوز نگرانی هایی از بابت این موضوع دارد. او می ترسید که نتواند از این چالش به خوبی بیرون بیاید. گاهی اوقات او آرزو میکند کاش میتوانست مغزش را از سرش بیرون بیاورد و آن را از هر فکری پاک کند. اما برای من این تاریکی تنها بخش کوچکی از آن مغز بزرگ و زیباست. مت شخصیتی پر قدرت و شجاع دارد. او بهتر از من می تواند داستان تعریف کند. البته این موضوع برای من که حرفه ام نویسندگی است، کمی خجالت آور است اما می تواند از او پدری خوب بسازد. این روزها زندگی کمتر از گذشته با ما بی رحم است. بعضی اوقات خیلی غم انگیز است اما من اشتباهات گذشته را تکرار نمی کنم. ما بیش از پیش از زمان های خوب خود لذت می بریم و آن ها را ارج می نهیم. ماجراجویی ما تمام نشده است، فقط راه کمی لغزنده تر شده است.  

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

کد امنیتی را وارد نمایید :